نویسنده: محمدرضا شمس

 
جوان خارکنی عاشق دختر پادشاه سرخاب شد، آنچنان که شب و روز نداشت.دست بر قضا، وزیر سر راه جوان قرار گرفت و او همه چیز را برای وزیر تعریف کرد. وزیر که آدم طماعی بود، گفت: «کفشی از طلا بیار تا به دختر پادشاه بدم و عاشقت بشه!»
خارکن راهی سفر شد، بیابان در بیابان رفت تا به خرابه‌ای رسید. گوشه‌ای نشست کمی استراحت کند. یک دفعه چشمش به یک لنگه کفش طلا افتاد. آن را برداشت و پیش وزیر برد. وزیر گفت: «لنگه‌ی دیگه‌اش کو؟»
گفت: «همین یک لنگه بیشتر نبود!»
گفت: «برو لنگه‌ی دیگه‌اش رو پیدا کن!»
جوان دوباره به همان خرابه رفت و آنجا را گشت و یک خُم طلا پیدا کرد که لنگه کفش توی آن بود. کفش و خُم را به وزیر داد و از او پرسید: «من کی به مرادم می‌رسم؟»
وزیر جواب داد: «دختر پادشاه گفته تا هفت خُم خسروی پیدا نکنه، حاضر به دیدنش نیستم!»
خارکن آن‌قدر رفت و گشت تا زیر درخت کهنسالی، هفت خُم خسروی پیدا کرد. خُم‌ها را به وزیر داد تا برای دختر ببرد. وزیر، جوان را به غار دیو سفید فرستاد تا جام نوش‌باد را بیاورد. وزیر گمان می‌کرد تا پای خارکن به غار برسد، دیو سفید او را خواهد کشت و خیال او را راحت خواهد کرد.
جوان بدون ترس و واهمه به غار رفت و تا چشمش به دیو افتاد، سلام کرد. دیو گفت: «اگر سلام نکرده بودی، تو را یک لقمه‌ی خام می‌کردم. حالا بگو برای چی اومدی اینجا؟»
خارکن حکایت عشق خود را برای دیو تعریف کرد. دیو دلش سوخت و جام را به او داد. خارکن، جام را برد و به وزیر داد. وزیر این بار او را به دره‌ی شیران فرستاد تا سگ شیر را بیاورد؛ سگ شیر جانوری بود که یک سرش شیر و سر دیگرش سگ بود.
جوان دوباره پیش دیو سفید رفت و حکایت را تعریف کرد. دیو به فکر فرو رفت و گفت: «غلط نکنم، این وزیر قصد کشتن تو رو داره و تا تو رو سر به نیست نکنه، ول‌کن نیست.»
بعد سگ شیر را به او داد و گفت: «این‌بار یک راست پیش شاه برو و همه چیز رو به خودش بگو».
جوان خارکن هرطور بود، خودش را به شاه رساند و سگ شیر را به او داد. پادشاه پرسید: «این چیست؟»
خارکن تمام ماجرا را براش تعریف کرد. شاه دستور داد وزیر را به سزای اعمالش برسانند و دخترش را به عقد جوان درآورند. خارکن جوان به آرزویش رسید و سال‌های سال به خوبی خوشی در کنار دختر پادشاه زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.